منو سایت
تاريخ:سی ام مهر 1385 ساعت 17:15   |   کد : 51
يادداشت
از نگاه همسايگان شرقي
بادبادک باز (نوشته خالد حسینی، ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده، انتشارات مروارید، 1383) را خواندم، که در باره پسربچه ای افعانی به نام امیر و پسر خدمتکارش به نام حسن است. تمام داستان در باره مناسبات آن دو است و حواشی آن...

از نگاه همسایگان شرقی

بادبادک باز (نوشته خالد حسینی، ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده، انتشارات مروارید، 1383) را خواندم، که در باره پسربچه ای افعانی به نام امیر و پسر خدمتکارش به نام حسن است. تمام داستان در باره مناسبات آن دو است و حواشی آن: پدر امیر و رحیم خان دوست پدر امیر، پدر و مادر حسن، زن امیر و پسر حسن (سهراب). داستانی نفس گیر که در بعضی جاها دزدانه نگاهی به انتهای صفحه می انداختم تا ببینم سهراب زنده می ماند یا نه، آخر دوئل آصف و امیر به کجا می رسد و.. اما داستان را باید خواند، در جایی از داستان، خالد حسینی می گوید که آمریکایی ها بدشان می آید که آخر فیلم را بگویی، چون فیلم را ضایع می کنی.

داستانی در باره زیبایی کودکی ای که گذشته، که شاید هم واقعا به این زیبایی نباشد و فقط گذشته بودنش یا در کودکی گذشتنش، آن را برای ما زیبا می کند. داستان فرار و گذاشتن تمام آنچه داری و رفتن به سمت آینده ای نامعلوم. داستان طالبان و خشونت های دینی بویژه در باره هزاره جات و شیعیان و داستان نفس گیر قتل عام شیعیان در مزار شریف در 1998 و شرح سنگسار کردن زن و مرد زناکار در استادیوم فوتبال کابل بین دو نیمه فوتبال. به نظرم توصیف خالد حسینی از سنگسار، بسیار واقعی تر از توصیفی است که مثلا رضا قاسمی در چاه بابل (1999، نشر باران سوئد) (صص 117 تا 122) از سنگسار داده که بیشتر پیاز داغش را زیاد کرده و ماجرا را بر اساس تخیل خود ساخته است، یعنی تصور کرده که ماجرای سنگسار چگونه باید باشد و آن را رنگی بیان کرده است. اما خالد حسینی دورتر ایستاده و به ماجرا نگاه کرده و کمتر به خود قربانیان پرداخته است. اما خشونت های طالبان ترسناک است، چون رنگ و بوی دینی دارد و ترجمه امروزی خوارج (البته روایت سنی آن) است. و داستان زیبای رو آوردن امیر به خدا در بیمارستان و آن دیالوگ درونی با خدا، هنگامی که دکتر وضعیت سهراب را برایش می گوید (ص 394) داستان گرسنگی کشیدن کودکان در افعانستان، که راوی وقتی آزمندانه تصور میL کند به ساعتش نگاه می کنند و آنها به غذایش نگاه می کنند که جلوی میهمان آبروداری می کنند و از شکم خود زده اند (ص 273). و راز بزرگ داستان در باره رابطه پدر با حسن.


در هر حال کتاب، جدای از همه زیبایی هایش، هنوز تا پختگی و یک اثر ماندگار فاصله دارد. هنوز غرایب وجود آدمی بر خالد حسینی کشف نشده یا نتوانسته به مخاطبانش آن را نشان بدهد. وقتی امیر در گوشه آن کوچه در کابل مخفیانه شاهد تجاوز آصف به حسن (نزدیک ترین دوستش و البته برادرش) هست که بخاطر امیر مقاومت می کند و بادبادک را از دست نمی دهد، شرح کلنجارهای ذهنی امیر با خود، می توانست بسیار دقیق تر و مفصل تر از آن باشد، اما نشده، چون خالد حسینی هنوز آنقدر عمیق انسان را نمی شناسد. یا نمی تواند طالبان را بگونه ای باورپذیر توصیف کند و از طالبان (با توصیفی که از آصف می کند) به عنوان افرادی مزور و دورو یاد می کند که چون به خلوت می روند، موسیقی هم گوش می دهند و این تصویر با طالبان نمی خواند و نویسنده طالبان را به سادگی توصیف کرده و خود را راحت کرده است. این توصیف را مقایسه کنید با توصیف ماریو بارگاس یوسا در سور بز (
ترجمه عبدالله کوثری، نشر علم، 1384) که داستان خیانت ژنرال خوسه رنه رومان به دوستان خود را بعد از کشتن تروخیو دقیق توصیف کرده است (وقتی درست در آن زمان که سرنوشت خودش، خانواده اش، دوستان توطئه گرش، و در درازمدت ، سرنوشت جمهوری دومینیکن تعیین می شد و او همواره با وضوح کامل می دانست که چه باید بکند، دقیقا عکس آن عمل کرد (ص 488)) و ما آن داستان را بیشتر باور می کنیم، مایی که هر کدام تجربه ای از خیانت به دوست، به چشم پوشیدن بر حقیقت از روی ترس یا طمع، داریم و مدتها بعد از آن عذاب وجدان ناشی از لطمه ای که با انکار حقیقت به دیگران (احتمالا نزدیکان خود) زده ایم، همراه داشته ایم و بعد زیرکانه آن عذاب وجدان را فراموش کرده ایم و به سادگی روزگار گذرانده ایم. یا مقایسه کنید با توصیف صدیق برمک در فیلم اسامه (ساخته 1381) که به زیبایی خشونت طالبانی را با شور شهوانی ملا ترکیب می کند، وقتی که ملا دختر را (که هم طالبان به تازگی فهمیده اند دختری است در لباس پسران، و هم خود دختر در صحنه ای که در چاه زندانی شده و عادت می شود، می فهمد که زن است و آماده نکاح) در انتهای فیلم، سرخوش و ترانه خوان به خانه خود می برد و بعد که دیگر زنان ملا او را آرایش کردند، شب همه جای خانه را به دنبال صید تازه می گردد. این ترکیب خشونت و شهوت، واقعی تر است تا توصیف خالد حسینی از آصف و ترکیب شهوت و خشونت در او.


اما آنچه برایم جالب بود، نگاه مهربانانه ای است که داستان، در قسمت اول داستان (که هنوز با احترام در کابل زندگی می کنند)، از ایران یاد می کند. افراد به فارسی صحبت می کنند و نامه می نویسند، هنوز زبان فرهنگی در افغانستان زبان فارسی است. پدر برای تماشای بازی های جام جهانی از تلویزیون، به اصفهان می رود (ص 25)، کاشی های پر نقش و نگار و ظریف خانه اش را با دست خود در اصفهان سوا کرده است (ص 8)، و کتاب های فارسی مادر امیر که در کتابخانه بوده (ص 24).

داستان تماشای فیلم فارسی و جالبتر از آن، وقتی که امیر و حسن به بابا التماس می کنند که آنها را ببرد به ایران تا جان وین را از نزدیک ببینند، چون تصور می کنند جان وین ایرانی است و فارسی حرف می زند (ص 32).

داستان شاهنامه خوانی در داستان و نیز سهراب که نام خود را از علاقه پدرش به شاهنامه گرفته است و ابیاتی که عینا از شاهنامه نقل شده است (ص 36، ص 399). و مشاعره (شعر جنگی) کودکان در مدرسه و خواندن اشعار حافظ، خیام و مولوی (ص 24).

و وقتی که امیر بار دیگر در دوران طالبان به کابل باز می گردد، پیرمرد گدا که زمانی استاد دانشگاه بوده و ادبیات فارسی درس می داده، با یادآوری خاطرات مادر امیر (سوفیا اکرمی که او هم استاد ادبیات کلاسیک فارسی در دانشگاه بوده)، عاشقانه از حافظ، فردوسی، خیام، مولوی، بیدل، جامی و سعدی می گوید و اوج افتخار خود را زمانی می داند که در 1971 در تهران در باره بیدل صوفی سخنرانی کرده و همه بلند شده و به افتخار او کف زده اند (ص 281).

البته نگاه منفی در باره ایرانیان هم هست که توسط معلم مدرسه گفته می شود: شیعه جماعت این یک کار را خوب بلدند که خودشان را شهید جا بزنند (ص 14)، یا جای دیگر که امیر به نقل از معلم خود می گوید: ایرانی ها با زبان چرب و نرم و لب خندان، یک دستشان را به دوستی پشت آدم می گذراند و پدر که جواب می دهد معلم از آن افغانی های حسود است و برای این دارد حسودی می کند که ایران دارد از کشورهای قدرتمند آسیا می شود، اما بیشتر مردم دنیا حتی نمی دانند افغانستان کجای نقشه جهان است (ص 67).

این نگاه در اشعار افغان ها هم دیده می شود. محمد کاظم کاظمی، پس از فتح کابل (به نظرم) و اجبار به بازگشت مهاجران افغان، شعری دارد با عنوان «پیاده آمده بودم...» و در آن (البته اندکی با گلایه از نگاه ایرانیان) می گوید:


غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره ای كه تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شبهای عید، همسایه!

صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه كه قلك نداشت، خواهد رفت

و كودكی كه عروسك نداشت، خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده،

منم كه هر كه مرا دیده، در گذر دیدهL

منم كه نانی اگر داشتم، از آجر بود

و سفره ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود

...

چگونه باز نگردم، كه سنگرم آنجاست

چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست

چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب

و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

...
من از سكوت شب سردتان خبر دارم

شهید داده ام، از دردتان خبر دارم

...
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم

تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگرچه مزرع ما دانه های جو هم داشت

و چند بته مستوجب درو هم داشت

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان

اگرچه كودك من سنگ زد به شیشه تان

اگرچه متهم جرم مستند بودم

اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید ناامید مرا

ولو دروغ، عزیزان! بحل كنید مرا

تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

به این امام قسم، چیز دیگری نبرم

به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد كند اجر دین و دنیاتان

و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلك فرزندهایتان پر باد

و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد


نگاه شیفته وار ایرانیان نسبت به غرب (جغرافیایی و استعاری) باعث شده چشم بر مشتاقان شرقی ببندد، همسایه هایی که بیشترین شباهت را با ما دارند و بنا بر تعبیر اسلامی ندوشن که ایران را جایی می داند که نوروز در آن جشن گرفته می شود، همه ایرانی هستند. و البته هنوز از رضاشاه گلایه دارند که چرا نام ایران (یعنی تمام ایران فرهنگی) را تنها بر فسمتی از ایران (یعنی ایران فعلی) گذاشت و نظر همسایگان را هم در این باره نپرسید.


داستان را باید خواند. و باید دوباره به شرق بازگشت، همانجا که خورشید طلوع می کند.

آدرس ايميل شما:  
آدرس ايميل دريافت کنندگان  
 


 
 
مهاجري
 
تاريخ: يازدهم آبان 1385 ساعت 18:10
پاسخ
0
0
  توضيحات: مجله ايران نامه يك شماره ويژه ادبيات افعانستان دارد مقالات جالبي دارد. آدرس آن: http://fis-iran.org/index.php?section=afghannestan البته اين آدرس به چكيده انگليسي برميگردد ولي مقالات به فارسي است و ميتوانيد از همان سايت بگيريد

آشنا
 
تاريخ: هفدهم آبان 1385 ساعت 09:23
پاسخ
0
0
  توضيحات: اين حرف دل خيلي از آدمهاست...

زهرا پورعزيزي
 
تاريخ: يازدهم تير 1386 ساعت 10:32
پاسخ
0
0
  توضيحات: باعرض خسته نباشيد. انتظارم از يادداشتتان نگاهي حرفه اي تر بود.اما چنان دوستانه بود كه خاطرات كتاب را زنده كرد.كتاب حس غريبي از توصيف از ايران در خواننده ايراني پديد مي آورد. توام با غرور و شرم و حسرت.

حسين
 
تاريخ: بيستم و يکم ارديبهشت 1387 ساعت 22:50
پاسخ
0
0
  توضيحات: من در شعر اقاي كاظمي جز حقيقت نمي بينم و با اين شعر گريستم