منتشر شده در سايت تابناك. 10 بهمن 1386 (اصل مطلب را از اينجا بخوانيد)
«روزگار قريب»، سريال خوبي است و کمتر نقصي در آن مشاهده ميشود، نه در فکر، نه در اجرا و نه در پخش. وقتي همه چيز براي يک اجراي خوب فراهم باشد، از موضوع خوب تا کارگردان مسلط و برجسته و تا نظارت و مساعدت صداوسيما (و گذشتن از خطوط قرمز تصنعي و خودساخته)، ساخت چنين مجموعه خوبي دور از انتظار نيست. اما اين يادداشت (با علم و احترام به همه اين برجستگيها) قصد دارد از منظري انتقادي به اين مجموعه نگاه کند و البته نقد را نيز سزاوار چنين مجموعههايي ميداند و نه سريالها و فيلمهاي سست و بي پايه.
بخشي از داستان زندگي دکتر قريب، به کودکي او باز ميگردد. آنجا که (در قسمت قبلي اين مجموعه) در يک روستا، متعصبين با تأسيس مدرسه به سبک جديد مخالفند و مدرسه روستا را به آتش ميکشند. و نيز به ويژه در قسمتي که دوشنبه شب پخش شد و داستان روز اول مدرسه دکتر قريب بود. علي اصغر خان قريب، پدر روشنانديش دکتر محمد قريب، او را به «مدرسه غيرمجاني سيروس» ميفرستد و از فرستادن وي به مکتبخانه در نزديکي خانه خود خودداري ميکند.
مکتبخانهها، بر اساس روايت عياري دخمهاي است تنگ و تاريک که پسراني که در آن درس ميخوانند، بدون برنامه و فقط بر اساس حفظ کردن عمل ميکنند و دو زبر ان و... ميخوانند و تنبيههاي شديد ميشوند: از فلک شدن تا ساعتها بر روي پا ايستادن. و براي تأثيرگذاري بيشتر، عياري محمد قريب را پنهاني به مكتبخانه ميفرستد تا معلم مكتبخانه بيرحمانه، ابوالفضل (دوست محمد قريب) را در جلوي چشمان ما به فلک ببندد و ما پاي به خون کشيده شده وي را هم بعدا ببينيم. در مقابل، مدرسه سيروس، مدرسهاي است در فضاي دلباز، با مدير و معلم خوش برخورد و جذاب و حتي منعطف.
در اين روايت، مخالفت با مدارس جديد از سوي سنتيهاست، آنها که اعتراض ميکنند که «آيا يک کوره سواد ارزش داشت تا بچهات بيايمان شود» و مدرسه را جاي ياد دادن کفريات ميداند. تازه سريال اندکي در تاريخ دست برده و روحانيت را از مخالفت با مدارس جديد مبرا کرده و حتي در روستا، آنها را موافقيني ميداند که از ترس متعصبين سنتي، موافقت خود را اعلام نمي کنند. در حاليکه تاريخ دوره قاجار (و حتي نيمه اول سده حاضر) مملو از مخالفتهاي علما با مدارس جديد است و البته بخشهايي از روحانيت (حتي شيخ فضل الله) هم حامي اين مدارس بوده اند.
روايت عياري از مخالفتهاي سنت با علم جديد (و به طور کلي با تجدد) نادرست نيست و چنين صحنههايي در تاريخ ايران واقعا وجود داشته است. از اين نظر نقدي بر کارگردان وارد نيست. اما مسئله در اينجاست که بازخواني گذشته براي نگاه انتقادي به آن و تجربه اندوزي براي امروز ماست. يعني يک سده پس از اين وقايع (که در روزگار قريب ميگذرد) و دو سده پس از ورود مدرنيته به ايران، هنوز ما درگير ماجراهاي دوران مشروطيتيم و از لحاظ نظري هنوز از آن دوران فاصله نگرفتهايم. سادهلوحانه و خوشباورانه مدارس جديد را اوج علم ميدانيم و نقطه شروع تجدد، و راه حلها را در «از فرق سر تا نوک پا فرنگي شدن» ميدانيم و هنوز نميتوانيم مدرنيزاسيون دوره قاجار و پهلوي اول را نقد کنيم.
تنها کساني که در روياي گذشته سير ميکنند، ميتوانند مكتبخانه را بر مدرسه ترجيح دهند و شيوههاي سنتي آموزش مؤثرتر بدانند. اينها بازمانده کساني هستند که در صورت افراطي آن با بلندگو مخالف بودند و با قضاياي فلسفي، عکس انداختن را ممتنع ميدانستند. اما مخالفتها را به چنين سطحي تقليل دادن، مغالطهاي است که سخيفترين مخالفتها را برجسته ميکند و به واسطه آن، از نقدهاي جدي فرار ميکند.
نقدهايي که در دوران قاجار به مدرنيته ميشد، هر چند در برخي موارد به همين سخافت بود و فراموشخانه را محل اجتماع «امارده و اجانده» ميدانست (و متاسفانه هنوز هم چنين نگاههايي وجود دارد) و «کلمه قبيحه آزادي» را ماري خوشنما ميدانست، اما در پارهاي موارد بصورت جدي و بنياني با آن به مخالفت بر ميخاست و نقدهايي بر آن وارد ميکرد که کمتر به آن توجه شده است.
يکي از اين موارد، نحوه ورود تجدد به ايران است. از قضاي روزگار، اين نقد ابتدا بر خوشنامترين مصلح اجتماعي دوران قاجار، امير کبير وارد است. تاسيس دارالفنون در تهران و استخدام معلمين خارجي، هر چند شيوهاي مقبول براي ورود علم غربي به ايران بود، اما امير به گونهاي آن را وارد کرد که انگار جامعه ايران، مانند قبايل آفريقايي هيچ بهرهاي از علم و آموزش علمي نبرده بود. آيا در دوران امير در حوزههاي تهران و قم، هيئت و هندسه تدريس نميشد و هيچ کس نبود که بتواند فلسفه غربي را فهم کند. چرا ما مانند غربيها، دانشگاههاي خود را بر اساس سنت آموزش مذهبي و حتي در فضاي آن حوزههاي سامان نداديم.
آيا تمام مدارس مذهبي و مكتبخانههاي قديمي به همين دلگيري بودند که عياري نشان داده است. آيا در تمام آن فضاي علمي، هيچ «اقليت زودپذير و روشن انديشي» نمي شد يافت که دغدغه اي از نوع عباس ميرزا، اميرکبير، سپهسالار و رشديه داشته باشند و بواسطه آن بتوان اندکي در مدارس قديمه، شيوههاي جديد را وارد کرد.
گذشته طلايي تاريخ ايران نشان ميدهد که ميتوان مكتبخانه داشت و علم هم داشت، اما انحطاط فکري دوران قاجار، پويايي را از سنت گرفته بود که بتواند خود را با دوران جديد تطبيق دهد. برخي معتقدند که سنت در آن روزگار، دچار آنچنان تصلب و انسدادي شده بود که راهي براي تغيير در آن يافت نمي شد و چاره اي جز حذف آن و برپايي بنيانهاي تازه نبود. اما تجربه انقلاب مشروطه و ورود نهادهاي سنتي مانند بازار و روحانيت در آن، اين فرضيه را زير سئوال ميبرد و ظاهرا اين امکان و فرصت در دوران قاجار موجود بود که نسل گذشته آن فرصت را ضايع کرد.
نقد امير و رشديه و سپهسالار و ديگران، براي اکنون ما فايده چنداني ندارد، اما تاسف آنجاست که پس از حداقل يک سده، هنوز هم مانند همان دوران به سنت مينگريم و آن را چنان سياه و تيره نشان ميدهيم که مستحق حذف است. در روايت عياري از روزگار قريب، هيچ نقدي به فهم و نوع برخورد متجددين به سنت وجود ندارد. سهل است؛ اين نگاه انتقادي در صدا و سيما و در جامعه علمي هم هنوز وجود ندارد و ما هنوز با آموزههاي مدرنيته اوليه به سنت مينگريم و نگاهي کاملا منفي به آن داريم. در اين روايت، جايي براي بازسازي سنت وجود ندارد.
ايرانيان بيش از دو سده است که در روياي تجدد به سر ميبرند، و وقتي هنوز به سنت خود اينگونه مينگرند، دوگانه سنت/تجدد به جاي خود باقي است و روزگار به همان روال ميگردد که بود. آنانکه که از گذشته عبرت نمي گيرند، مجبور به تکرار آن هستند و جامعه ايران، ظاهرا هنوز مجبور به تکرار اين تجربه است.