به نقل از روزنامه اعتماد. 25 اسفند 1390. (
اینجا)
عاطفه شمس
بدون ترديد ميان علم اخلاق با عرفان با توجه به موضوعاتي كه در باب آنها بحث ميكنند، تفاوت است و نميتوان اين دو علم را به يك معنا اخذ كرد؛ به همين دليل در تقسيمبندي علوم براي اين دو جايگاه خاصي قايل شدهاند. محمدامين قانعيراد، رييس سابق انجمن جامعهشناسي ايران و عضو هيات علمي مركز تحقيقات سياست علمي، در مقام جامعهشناس، اخلاق را بيش و پيش از هر چيز در جامعه ميجويد. او معتقد است كه هنجارهاي اخلاقي در جامعه گم شده است و علت را نيز ساختارهاي اجتماعي ميداند. از ديد او البته اخلاق وجهي معنوي نيز دارد و آموزش و تربيت آن نيز اهميت دارد، اما تاكيد بيش از حد بر جنبه فردي اخلاق تنها به خلق قهرمانهاي اخلاقي ميانجامد. او در رابطه با نسبت اخلاق و عرفان بر اين باور است كه «اصلاح اخلاق عمومي در بين عامه مردم از عرفان برنميآيد». متن كامل اين گفتوگو را در ادامه ميخوانيد.
وقتي اصطلاح اخلاق در سنت خودمان را به كار ميبريم، معمولا معنايي فردي و شخصي از آن در ذهن متبادر ميشود، در حالي كه وجه مهم و اساسي زيست اخلاقي ناظر به حيات جمعي انسانها و مناسبات ايشان با يكديگر است. در ابتدا بفرماييد به طور كلي، اخلاق در جامعه به چه معناست؟
آن گونه كه من اخلاق را ميفهمم، بيانكننده رابطه من و ديگري است. ديگري نيز در درجه اول يك انسان ديگر است. اينكه من چگونه بايد با او در ارتباط باشم و بعد با انسانهاي ديگر يعني رابطه من با افراد و جامعه است. عمدتا اخلاق در معناي اجتماعي خود به اين معنا است اما آنجا كه معناي فردي و شخصي به خود ميگيرد اين رابطه من و ديگري اصطلاحا معنوي ميشود و آن دگري، يك دگري معنوي ميشود كه به صورت يك عشق عرفاني و به صورت خدا درميآيد و ديگر، رابطه من و ديگري، رابطه من با او يعني رابطه با يك معنا، روح و يك خدا ميشود و اينجاست كه ممكن است اخلاق تا حدي جنبه فردي پيدا كند و از اخلاق در جامعه و اخلاق جمعي به اخلاق فردي و فرديت تبديل شود و از آن فاصله بگيرد. البته در بسياري از موارد اخلاق يك بعد معنوي نيز دارد. حتي زماني هم كه جنبه اجتماعي دارد واجد بعد معنوي نيز هست اما گاهي مواقع اين بعد معنوي، به قدري تشديد و تقويت ميشود كه ديگر از حوزه اجتماعي خود جدا ميشود. بنابراين، ميتوان گفت اخلاق داراي دو بعد است؛ يك بعد اجتماعي و معنايي كه اين دو معمولا با يكديگر پيوند دارند ولي برخي مواقع، شرايطي به وجود ميآيد كه بعد اجتماعي تا حد زيادي تقويت ميشود كه من اسم آن را «اجتماعي شدن اخلاق» (Socialization Of Ethics) ميگذارم. بعد ديگري نيز وجود دارد كه در آن، حالت معنايي تقويت ميشود و ميتوان نام آن را «معنوي شدن اخلاق»
(Spiritualization Of Ethics) گذاشت.
در حالت اجتماعي شدن اخلاق، صرفا معيارهاي اجتماعي و جمعي غلبه پيدا ميكند و در حالت معنوي شدن اخلاق، اخلاق به امري فردي، باطني، دروني و حتي رمزآلود، عرفاني و صوفيانه تبديل ميشود. اما سرشت اخلاق هر دو بعد را در خود دارد، گرچه امكان اينكه يكي از اين دو بعد غلبه كند و سرشت اخلاق را مشخص كند، وجود دارد. بهطور مثال، زماني اجتماعي شدن اخلاق كه شما كاملا آن چيزي را كه در عرف جامعه وجود دارد و به عنوان هنجار پذيرفته شده و رايج است را تنها معيار اخلاق ميدانيد و فراتر نميرويد. يعني اخلاق در اينجا به يك معنا به خواست زمانه و نيازهاي جامعه كنوني تقليل پيدا ميكند كه گاهي حتي ممكن است تقليل اخلاق به اقتضاي توليد و تراكم ثروت و قدرت باشد. زيرا اين دو، دو بعد اقتصادي و سياسي جامعه كنوني است. يعني اجتماعي شدن اخلاق به اين ميانجامد كه آنقدر با الگوهاي اجتماعي رايج پيوند ميخورد كه به نحوي با نهادهاي اقتصادي و سياسي وضع موجود پيوند برقرار ميكند و اخلاق اجتماعي در اين معنا، چيزي جز بازتوليد نظام سياسي و اقتصادي موجود نيست.
در مقابل اين حالت اجتماعي شدن اخلاق در برخي نظريهپردازان يا فلاسفه اخلاق واكنشي پيدا ميشود كه از يك اخلاق معنوي صحبت ميكنند و به فرآيندي دامن ميزنند كه همان معنوي كردن اخلاق است. معنوي كردن اخلاق، در واقع واكنشي است به تقليل اخلاق به خواست زمانه و اقتضاي قدرت. بنابراين، ميگويد كه اخلاق با هنجارها و عرف موجود و آنچه در جامعه رخ ميدهد فاصله دارد و اخلاق را بايد در جاي ديگري جستوجو كرد و نه در اقتضاي نهادهاي اجتماعي موجود بلكه فراتر از آن، بايد دنبال معيارهايي بود كه از سطح ظاهري فاصله ميگيرند و معنوي، باطني و روحي هستند و انسان ميتواند آنها را در قلب خود پيدا كند. اينجاست كه به تدريج اخلاق فردي و دروني ميشود و تا حدي از اخلاق اجتماعي فاصله ميگيرد. بايد به اين دو بعد به عنوان دو الگو و پارادايم اخلاقي توجه كنيم. من آنها را به عنوان دو جريان جدا افتاده از يكديگر ميبينم؛ يعني اسم يكي را اخلاق جمعي بگذاريم و ديگري را اخلاق باطني. اخلاق جمعي همانطور كه پيشتر گفتم يعني اجتماعي شدن اخلاق رخ ميدهد، اخلاق با دنياي موجود پيوند پيدا ميكند و يكي ميشود، بنابراين، عملكرد آن نيز چيزي جز بازتوليد جامعه موجود نيست و نميتواند از هنجارهاي موجود فاصله بگيرد. در حالي كه اخلاق باطني ميكوشد از هنجارهاي موجود فاصله بگيرد و آنچنان اين فاصله تقويت ميشود كه به مرور ديگر هيچ امر اجتماعي نميتواند به عنوان يك معيار براي سنجش رفتار اخلاقي مورد توجه قرار بگيرد. جامعه، امر اجتماعي، منافع مردم، نظر ديگران و ارزيابي جامعه ديگر نميتوانند معيارهايي باشند كه رفتار اخلاقي را بسنجند و ناگهان ميبينيد كه معيارها كاملا باطني است و معيارهايي است كه حتي غيرقابل توضيح است. يك ارتباط دروني است با يك منبع معنوي، گاه اخلاق باطني جنبه زيبايي شناختي پيدا ميكند، يعني ما در حوزه فرهنگ سه عرصه داريم، همان تقسيمبندي كه از زمان افلاطون تا به امروز، انجام شده و حقيقت، خير و زيبايي است.
اخلاق جمعي، به قدري در خير موجود غرق ميشود كه در واكنش به آن، يك اخلاق باطني شكل ميگيرد كه به معيارهاي زيبايي شناختي توجه دارد. نه به وضع موجود و نه به نفع جامعه نه به سودمندي رفتار براي ديگري. به قول هانري برگسون كه كتابي به نام «دو سرچشمه اخلاقودين» نوشته است، ناگهان شما ميبينيد يك سرچشمه كاملا جامعه شناختي و در مقابل آن نيز، يك سرچشمه كاملا عرفاني، دروني و زيبايي شناختي براي اخلاق پيدا ميشود كه نميتوان بر مبناي مفهوم خير آن را ارزيابي كرد بلكه بر مبناي جنبههاي زيبايي شناختي آن اخلاق ارزيابي ميشود. مفهوم اخلاق، اين دو جنبه شدن و دو شكل شدن و به عبارتي دو شقه شدن اخلاق است. شكلگيري اخلاق جمعي در برابر اخلاق باطني است. يعني زماني كه اخلاق كه يك پديده دو وجهي است، پديدهاي كه در واقع با جامعه و ديگري و انسان پيوند دارد در يك طرف نيز از واقعيت، جامعه و از وضعيت موجود فاصله ميگيرد و امكان ارزيابي وضعيت موجود را بر مبناي يكسري معيارهاي عميقتر فراهم ميكند كه آن، حالت ايدهآل و آرماني اخلاق است كه هم بعد جمعي و هم بعد باطني را به طور همزمان باهم دارد. اما زماني نيز اين دو از يكديگر جدا ميشوند. اينجا ما با دو شقه شدن يا با شكاف دروني اخلاق مواجه هستيم و در واقع، اين مشكل را ايجاد ميكند كه ما نتوانيم اخلاقي عمل كنيم به معنايي كه هم با جامعه و اقتضائات موجود پيوند داشته باشد و هم وضعيت موجود، ظرفيت فاصلهگيري را به ما بدهد كه ما بتوانيم يك نگرش ارزيابانه نسبت به وضعيت موجود داشته باشيم و آن را در رابطه با منافع يا سرنوشت كل وسيعتر ارزيابي كنيم و نه صرفا در وضعيت موجود غرق شويم.
با اين تفاسير، آيا ميتوان شاخصهايي را براي سنجش اخلاق ترسيم كرد؟
ببينيد جامعه اخلاقي جامعهاي است كه مهمترين اصلي كه در اخلاق وجود دارد و به آن قاعده طلايي ميگويند و در همه اديان ابراهيمي نيز وجود داشته به شيوههاي گوناگون در قالب امثال و حكم نيز بيان شده است. به طور مثال گفتهاند «يك سوزن به خودت بزن، يك جوالدوز به مردم» يا «آنچه را براي خود ميپسندي براي ديگران نيز بپسند و آنچه را براي خود نميپسندي براي ديگران هم مپسند». اين قاعده طلايي اخلاق است كه در واقع، جامعه يك نوع رابطه بين من و ديگري را برقرار ميكند. يعني هميشه من ميتوانم از خود فاصله گرفته و رفتارهايم را مورد ارزيابي قرار دهم. اخلاق در عين حال، به من يك خودآگاهي اخلاقي ميدهد كه مرا بر خود مسلط ميكند نه اينكه من رفتاري را انجام دهم به صرف اينكه بر طبق منافع من است. به عبارتي، يكي غرق شدن در منافع خويش است و ديگري، ديدن منافع ديگري يا توجه به منافع يك كل وسيعتر يعني جامعه است. وقتي شما معيار اخلاق را بر اين مبنا قرار دهيد شاخصهاي زيادي پيدا ميشود كه ميتواند نشان دهد كه يك رفتار تا چه حد اخلاقي است و تا چه حد اخلاقي نيست. به طور مثال، راستي به معناي راستگويي. در سهگانهاي كه ما در فرهنگ فارسي داريم يعني پندار نيك، گفتار نيك و كردار نيك، نيك به معناي خير و اخلاقي است يعني اخلاقي بينديشي، اخلاقي سخن بگويي و اخلاقي رفتار كني. گفتار نيك همان راستي و صداقت است در برابر دروغ و ناراستي. پندار نيك انديشهاي است كه معطوف به توجه به منافع ديگري است و يك نوع نيك خواهي و يك نوع ارزيابي غير ابزاري نسبت به ديگران است.
يعني نظام انديشه ما به گونهاي باشد كه در آن، جامعه و افراد منزلتي داشته باشند. من صرفا نخواهم نسبت به آنها نگاه ابزاري داشته و آنها را در خدمت خود بگيرم. كردار نيك نيز يعني من رفتارهايي را انجام بدهم كه آن رفتارها به نفع عموم باشد. بنابراين، ما از رفتارهاي ماديگرايانه صحبت ميكنيم. رفتارهاي ماديگرايانه، رفتارها و كردارهاي غيراخلاقي و غيرنيك هستند زيرا اين اخلاقهاي مادي گرايانه كه به طور مثال، فساد، دزدي، ضايع كردن حق ديگران، به طرف خود كشيدن منابع اجتماعي و نگاه مادي به همهچيز داشتن و رفتارهاي ماديگرايانه از آن بيرون ميآيد. اينها شاخصهاي يك رفتار ميشوند. نهتنها اين رفتار بلكه اين نگره و اين زبان و اين رفتار چقدر اخلاقي يا غيراخلاقي هستند. ما ميتوانيم براي هر يك، مجموعهاي از شاخصها را داشته باشيم كه در رفتارهاي عمومي و روزمره نيز ميبينيم كه به شكلهاي مختلف مفهومپردازي ميشود. اينكه گفته ميشود يكي دروغگو است، مادي گراست يا خودخواه و ناصادق است و... هر يك به نحوي رفتارهاي اخلاقي را در جامعه ارزيابي ميكنند. ما اگر آن قاعده اخلاقي را مبنا قرار دهيم و بر اساس آن ارزيابي كنيم، ميتوانيم مجموعه وسيعي از رفتارهاي اخلاقي و غيراخلاقي را از يكديگر جدا كنيم.
در سالهاي اخير مدام ميشنويم كه اخلاق اجتماعي در ايران تنزل پيدا كرده است و يكي از مشكلات اساسي جامعه ما بياخلاقي يا بداخلاقي است. آيا با اين ارزيابي موافق هستيد و در صورت پذيرش علت يا علل را در چه ميبينيد و در صورت عدم قبول، دليل رواج اين باور را در چه ميدانيد؟
من اعتقاد دارم كه ما با نوعي زوال يا بحران اخلاقي رو به رو هستيم كه به نظر ميرسد هنجارهاي اخلاق گم شدهاند و جامعه نميداند چه كاري بايد انجام دهد. در بهترين حالت، ميتوان گفت جامعه دچار وضعيتي شده است كه مرز تشخيص خوب و بد خيلي مشخص نيست. با نگاهي ديگر نيز ميتوان گفت كه اينگونه نيست كه يك وضعيت ترديد اخلاقي ايجاد شده باشد بلكه بهطور مشخص مردم دارند به سمت بديها پيش ميروند. يعني هر جايي كه بتوانند به نفع خود و به ضرر ديگري عمل ميكنند. بنابراين، اگر ميبينيد كه خشونت نسبت به ديگري رواج پيدا ميكند به اين دليل است كه تعرض به حقوق ديگران در مقابل انصاف قرار دارد و اين امري اخلاقي و بر طبق همان قاعده طلايي است اما وقتي انصاف نداشته باشيم نسبت به ديگران خشونت ميورزيم و اين نوعي زوال اخلاقي است. بنابراين، بياخلاقي يا زوال اخلاقي، به معناي گسترش طرد ديگري است. به عبارتي، ما بيش از پيش ديگران را طرد ميكنيم و بيش از پيش به آنها به مثابه ابزار نگاه و سعي ميكنيم آنها را در جهت منافع خود بگيريم. بيش از پيش، نسبت به منزلت، شأن و كرامت ديگران بيتفاوت ميشويم، بيش از پيش ميكوشيم كه موقعيت برتر ثروت و قدرتي را براي خود نسبت به ديگري ايجاد كنيم.
با توجه به معيارهاي عمدتا ماديگرايانه يعني ثروت و قدرت، رفتار روزمره ما يك نوع رفتار طرد اجتماعي است. يعني طرد اجتماعي به يك كنش روزمره بدل ميشود كه همه شهروندان آن را انجام ميدهند. يعني بيارزش شمردن ديگري و بها ندادن به ديگران و بها دادن به خويش و بعد اگر فرد در جايگاه قدرت قرار و فرصتهاي سازماني را در اختيار دارد از آنها به نفع خود و خانوادهاش استفاده ميكند. به طور خلاصه، ديگري در ذهن من به عنوان يك موجود كه بايد در تعامل منصفانه با او رفتار كرده و خود را اثبات كنم، جايي ندارد. معمولا رفتار من آميخته به طرد است. اين گونه رفتار در جامعه ما بهشدت در حال گسترش است، انسانها نسبت به يكديگر در سادهترين واژه، نامهربان شدهاند و در سنگينترين واژه، طردكننده، خشن و بيرحم شدهاند. بيرحمي يعني نهايت نديدن ديگري، تا حدي كه شما نسبت به ديگري رفتارهاي خشونتآميز اعمال ميكنيد. ميبينيد كه در اينجا ديگر اثري از آن ملاطفت، نرمي، خيرخواهي و نيك خواهي براي ديگري، وجود ندارد. بنابراين، به نظر من جامعه دچار يك نوع زوال، بحران و ضعف اخلاقي شده است و اين يك مساله جدي است. شما ميگوييد يك از مشكلات جامعه است اما من ميگويم نه تنها يكي از مشكلات بلكه اساسيترين مشكل جامعه است.
ما درباره اخلاق عمومي صحبت ميكنيم، اخلاق عمومي يك جنبه زيربنايي، مبنايي و شالودهاي براي ساير رفتارهاي اخلاقي دارد كه به طور مثال، در عرصه اقتصاد و سياست ميتوانند اتفاق بيفتند. يعني اخلاقيات عمومي، شالوده سياست ما را شكل ميدهد، شالوده اخلاق سازماني ما را ميسازد، شالوده اخلاق نهادي ما را نيز فراهم ميكند. بنابراين، وقتي كه اخلاق عمومي در وضعيت بحراني قرار دارد، يك مشكل بسيار اساسي است زيرا رفتار اخلاقي در ساير نهادها و سازمانها را نيز تحت تاثير قرار ميدهد. از ديدگاه جامعه شناختي، بزرگترين مساله جامعه ما كه بايد حل شود، در حال حاضر و در وهله اول، همين است و بايد اولويت زيادي را به آن داد. هرچند كه بايد توجه داشت اصلاح اخلاق عمومي بدون اصلاح نحوه اداره امور عمومي و بدون اصلاح نهادها و ساختارهاي نهادي ممكن نيست. در عين حال، در اينجا يك وضعيت پيچيده ايجاد ميشود؛ از يك طرف، اخلاق عمومي را كه من ميگويم، شالوده اخلاقيات نهادين است و مقصودم از اخلاقيات نهادين، اخلاق در سطح سياست، دولت، سازمانها و ساير نهادهاي اجتماعي است و از سوي ديگر، بدون اصلاح اخلاق نهادين، اصلاح اخلاق عمومي نيز ممكن نيست. اين يك وضعيت ديالكتيك است كه رابطه اخلاق عمومي با اخلاق نهادها را تعيين ميكند.
من ميتوانم قسمت پاياني اين سخنان را به عنوان ارايه راهحلي از سوي شما براي ارتقاي سطح اخلاق در جامعه فرض كنم؟
بله، ميتوانيد. من معتقد نيستم كه راهحل اصلاح اخلاق عمومي اين است كه شما به سراغ افراد برويد و آنها را نصيحت و دلالت اخلاقي كنيد. من معتقد هستم كه اخلاق تحت تاثير يك ساختار شكل ميگيرد كه من نام آن را ساختار اخلاقي ميگذارم. يعني اگر شما بخواهيد يك جامعه اخلاقي داشته باشيد، بايد يك ساختار اخلاقي شكل بگيرد كه در آن، مهمترين ركن، رابطه دولت- ملت است. بنابراين، اخلاق ظاهرا در سطح فردي است اما راهحل اصلاح اخلاقي، در كلانترين سطح قرار ميگيرد. يعني افراد در شرايطي به گونه اخلاقي عمل ميكنند كه رابطه قدرت و مردم بازسازي و ترميم شده باشد و رابطه دولت و ملت به يك رابطه هژموني، فرهنگي و اخلاقي تبديل شده باشد. از آنجا كه اخلاق در درون يك شرايط ساختاري شكل پيدا ميكند، بنابراين، راهحل من آموزش اخلاقي نيست. البته اين به اين معنا نيست كه آموزش اخلاقي نياز نيست.
آموزش اخلاقي را مدرسه، رسانه و خانواده به شهروندان ميدهند اما زماني اين آموزش اخلاقي ميتواند تاثيرگذار باشد كه ساختارهاي اخلاقي شكل پيدا كند. بنابراين، ما براي راهحل اصلاح اخلاق به دو چيز نياز داريم؛ يكي به اصلاح ساختارها و ديگري آموزش اخلاقي. اما تاكيد يكسويه بر آموزش اخلاقي كه توسط مدرسه، رسانه، خانواده و نهادهاي ديني صورت ميگيرد خيلي كارگشا نيست و چهبسا كه تاثير منفي داشته باشد. يعني در شرايطي كه در سطح كلان، ديگري ناديده گرفته ميشود، طرد ميشود و به عنوان ابزار تلقي ميشود، در سطح خرد هرچه شما از مردم بخواهيد به حقوق و منافع ديگري و جامعه احترام بگذارند، چنين آموزشي جا نميافتد. اين آموزش بسيار سطحي خواهد بود و اساسا نوعي رياكاري گسترش پيدا ميكند. يعني همه در سطح خرد، صحبت از اخلاق ميكنند اما هم در سطح خرد و هم در سطح كلان، همه اخلاق را ناديده ميگيرند.
برخي متفكران و روشنفكران ما رجوع به وجه معنوي و عرفاني سنت ما را راهحلي براي فايق آمدن بر مشكلات اخلاقي جامعه ميدانند. از ديد ايشان مشكل اصلي ما فرهنگ است و يك وجه اساسي فرهنگ نيز اخلاق است و در صورت اصلاح اخلاقي، ميتوان مشكلات جامعه را حل كرد. تا چه حد اين ارزيابي را دقيق ميدانيد؟
به نظر من، اصلاح اخلاقي به طور همزمان، يك اصلاح فرهنگي و سياسي است. بنابراين، من اين راهحلهاي دوگانهاي كه ارايه ميشود را قبول ندارم، تحت اين عنوان كه اخلاق يك امر فرهنگي است و فقط بايد به شيوه فرهنگي براي اصلاح آن اقدام كرد. خير، به نظر من اخلاق يك امر فرهنگي و در عين حال سياسي است. ما نيز بايد براي اصلاح اخلاق، يك برنامه فرهنگي و يك برنامه سياسي به طور همزمان داشته باشيم. من اسم برنامه فرهنگي آن را آموزش اخلاقي ميگذارم كه بيشتر فرد را مورد خطاب قرار ميدهد و برنامه سياسي آن را نيز اصلاح ساختار سياسي مينامم. اتفاقا حوزه عملكرد اصلاح ساختاري در اينجا، قدرت و دولت و رابطه او با مردم و مانند آن است. بنابراين، در پيش گرفتن يك راهحل فرهنگي صرف يا آموزشي صرف چه توسط مدرسه، چه رسانه، چه نهادهاي ديني و چه خانواده، خيلي آرماني است و در واقعيت موفق نخواهد بود. ما نميتوانيم در جامعهاي كه بطور مداوم سيگنالها و نشانههاي طرد را ميفرستد، فرهنگي را شكل دهيم كه اخلاقي و انساني باشد، مگر در نزد قهرمانان اخلاقي. يعني ممكن است شما بگوييد ما قهرمانان اخلاقي پرورش ميدهيم كه برخلاف طرد ساختارها و طرد نهادين، آنها با شفقت و مهرباني با انسانها رفتار كنند. ممكن است بتوان چنين قهرمانان اخلاقياي را پرورش داد اما در كل، اخلاق عمومي در بين عامه مردم را نميتوان تغيير داد و اصلاح كرد. يعني آموزش اخلاقي و راهكارهاي فرهنگي، فقط ميتوانند تاثيرات موضعي داشته باشند و گاه افرادي را براي ما پرورش دهند كه نسبت به شرايط پيرامون خود به نوعي عايقبندي شدهاند بنابراين، ميتوانند برخلاف شرايط شنا كنند و حاملان اخلاق باشند در شرايط بياخلاقي. اما عليالاصول، انسانها و عامه مردم اين گونه نيستند. عموم مردم نياز به اين دارند كه شرايط سياسي و اجتماعي كلان آنها به نحوي باشد كه در آنها انگيزه انجام رفتار اخلاقي را تقويت كند و برانگيزد. اين ميتواند پاسخ سوال قبل شما نيز باشد و به عنوان يك راهكار تلقي شود.
اما درباره رجوع به وجه معنوي و عرفاني سنت براي فايق آمدن بر بحران اخلاقي جامعه، همان طور كه پيشتر گفتم ممكن است بتوان با عرفان، قهرمانان اخلاقياي را پرورش داد كه برخلاف شرايط طردشدگي رفتار كنند اما اصلاح اخلاق عمومي در بين عامه مردم از عرفان برنميآيد. در واقع، اخلاق باطني همان عرفان است كه به دنبال معيارهاي زيباييشناختي براي اخلاق بوده و از اخلاق جمعي موجود فاصله ميگيرد. يك دليل اين فاصله گرفتن اين است كه اخلاق جمعي، اخلاق را به خواست زمانه و تراكم قدرت و ثروت تقليل داده و سپس، اخلاق باطني كه اخلاق عرفاني است، واكنشي است كه اخلاق را به سمت زيبايي شناختي ميبرد. بنابراين، به نحوي اخلاق را غير اجتماعي ميكند و معيارهاي ارزيابي اخلاق را كاملا باطني و معنوي ميكند.